امروز از اون روزهاي سرد بود
از اون روزهائي كه سوز پوست صورتت رو خشك ميكنه و تا مغزت استخونت يخ ميزنه
اما با همه سرتقي باز هم تو سرما راه رفتم و فكر كردم
به تمام ايكاشهائي كه گوشه دلم خشكيدن
به تمام اميدهائي كه توهم شدن
به تمام تنهائي كه اين روزا بيشتر از هميشه خودنمائي ميكنه
پوست صورتم بيشتر سردش ميشه وقتي اشكم از گوشه چشمم پائين مياد
) اين آقاهه هي تو گوشم ميخووند گريه كن گريه قشنگه من كه هر چي فكر كردم نفهميدم كجاش قشنگه جز اينكه تمام چشم و چال و دماغ آدم قرمز ميشه و باد ميكنه (
....
آي ي ي ي ي ي
خودمم خسته شدم بس كه غر زدم
اگر قرار بود با غر زدن مشكلي حل شه كه تا حالا حل شده بود
اما شايد غر زدن يه جور سوپاپ اطمينان باشه براي قلب آدم
خوب ميدونم كجاي اين دل بي صاحاب شده پنچر شده
اما يه چيزائي از عهده آدم خارجه
انگار اين پائيز و اين زمستون قراره يكي از بدترينا باشن