یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۵

2007

يه ساعت ديگه سال ميلادي عوض ميشه
خيلي اميدوارم
.....

Valentino

هميشه فكر ميكردم نميتونم بعنوان يه معلم فول تايم زندگي كنم
اما الان مطمئن هستم كه نميتونم
روي كاغذ و با محاسبات درآمدم از قبل بيشتره
اما جيبم چيز ديگه اي ميگه
كم پولي اين چند وقت رو خيلي خيلي سال بود تجربه نكرده بودم .
من هميشه از كم پولي و اينكه نتونم آزاد و بي قيد پول خرج كنم ترسيدم
به خاطر همين ترس خيلي از چيزائي رو كه دوست داشتم بخرم تو اين چند وقت نخريدم
چند وقت پيش تصميم گرفتم در اولين فرصت يه حال مفصل به خودم بدم و يه عطر بخرم
و به همين خاطر رفتم و كلي عطر بو كردم
در آخر به اين نتيجه رسيدم كه همون عطر قديمي خودم از همشون بهتره
البته شايد مدل جديدشو بگيرم كه يكم بوش ملايم تره اما مطمئنا همون مارك رو خواهم خريد
بايد دعا كنم زودتر پول دستم بياد
......
تبخال زدم
از اون تبخالهاي گنده كه به لطفشون يه ور لب آدم كاملا مدل خانم آنجلينا جولي ميشه
خلاصه كلي قيافه ام ديدني شده .
اگر براي هركسي تبخال بد باشه براي من نيست
چون من رو ياد كلي خاطرات خوب مي اندازه

جمعه، دی ۰۸، ۱۳۸۵

just around the corner

يك روز خوب

ديروز صبح كه از خواب شدم خودم رو براي يك روز كاملا خسته كننده و آزار دهنده آمده كردم
داشتن كلاس از 9 صبح تا 8 شب و بعدش هم برگشتن به خونه براي مهمونداري از كسائي كه اصلا حوصله شون رو نداشتم.
از اول هفته قرار بود كه رياست محترم موسسه كه محبتش قلنبه شده بود و شايد هم دلش برايمان سوخته بود به همه اذنابش ظهر پنجشنبه ناهار دهد اما من چون كلاس داشتم و اصولا آدم بسسسسسيار كاري هستم اعلام كرده بودم كه كلاس را نميتوانم كنسل كنم . اما درست بعد از اولين كلاس خبر دادند كه خود رياست محترم به دفتر اعلام كرده كه كلاس من رو كنسل كنند و به شاگردها زنگ بزنند كه نيايند تا من هم بتوانم در بزم چلوكباب خوران شركت كنم .
خدائيش خبر خيلي خوبي بود . به چند دليل
اول اينكه اصلا حوصله كلاس نداشتم . يكي نيست به من بگه آخه مگه آدم عاقل بعد از ظهر پنجشنبه كلاس ميگيره .
دوم اينكه الان چند وقتي بود دلم هوس چلوكباب كرده بود اما همراهي نبود . حتي چند بار فكر كردم تنها بروم اما خودم خنده ام گرفت . فست فود را ميشود تنها خورد اما چلوكباب رو نه .
خلاصه اينكه به لطف مدير محترم هر دو آرزويمان برآورده شد .
چلوكباب رو كه خورديم كلي عكس گرفتيم و شيطنت كرديم . از آن شيطنت هائي كه فقط با يك گروه بيست نفري امكانش هست .
بعد از همه اينها خانم سوپروايزر هم محبت اش عود كرد و همه مان را به خانه اش به صرف چاي و قهوه دعوت كرد . در همين گير و دار بود كه برف خوبي هم شروع به باريدن كرد .
منزل سوپروايزر محترم طبقه خيلي ام يك برج بود و خدائيش بهترين منظره اي كه ميتواني در يك روز برفي داشته باشه را به ما هديه كرد .ديدن بارش برف روي تمام تهران وقتي يه چاي گرم در دست داري و يك لبخند بر لب .
از خانه سوپروايزر كه زديم بيرون برف هم زياد شده بود .
شاگرد آخر هم زنگ و كلاس را كنسل كرد و گويا مهمانهاي كسل كننده هم از ترس ماندن در برف مهماني را كنسل كرده بودند .
روز خوبي بود و آخر اينكه بعد از چلوكباب و چاي و برف آرامش خوبي داشتم .
ديشب با خودم گفتم شايد زندگي همين است اتفاقات كوچكي كه در نهايت دلتنگي ميخنداندت

چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۵

Sweet Dream

بعد از خيلي وقت
بعد از خيلي خيلي وقت ديشب خواب خوب ديدم
خواب كوچه پس كوچه هاي محله قديمي
كوچه پس كوچه هائي كه تمام كودكي هاي من رو در خودشون دارن
و از همه بهتر اين بود كه كوچه قديمي به همون ساحل شني ميرسيد كه دوستش ميدارم فراوان
در خواب از خانه قديمي تا ساحل شني فقط يك كوچه راه بود

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

Xmas resolution

از اين به بعد سعي ميكنم به ازاي هر غر يك چيز خوب هم بنويسم
شايد اينجوري بعدها كه اينجا ها را ميخوونم خيلي حالم بد نشود

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

سرما و سياوش قميشي

امروز از اون روزهاي سرد بود
از اون روزهائي كه سوز پوست صورتت رو خشك ميكنه و تا مغزت استخونت يخ ميزنه
اما با همه سرتقي باز هم تو سرما راه رفتم و فكر كردم
به تمام ايكاشهائي كه گوشه دلم خشكيدن
به تمام اميدهائي كه توهم شدن
به تمام تنهائي كه اين روزا بيشتر از هميشه خودنمائي ميكنه
پوست صورتم بيشتر سردش ميشه وقتي اشكم از گوشه چشمم پائين مياد
) اين آقاهه هي تو گوشم ميخووند گريه كن گريه قشنگه من كه هر چي فكر كردم نفهميدم كجاش قشنگه جز اينكه تمام چشم و چال و دماغ آدم قرمز ميشه و باد ميكنه (
....
آي ي ي ي ي ي
خودمم خسته شدم بس كه غر زدم
اگر قرار بود با غر زدن مشكلي حل شه كه تا حالا حل شده بود
اما شايد غر زدن يه جور سوپاپ اطمينان باشه براي قلب آدم
خوب ميدونم كجاي اين دل بي صاحاب شده پنچر شده
اما يه چيزائي از عهده آدم خارجه
انگار اين پائيز و اين زمستون قراره يكي از بدترينا باشن

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

گاهي هزار بار كلمات را با خودت تمرين ميكني
ترتيبشان را جا بجا ميكني تا بهترين نتيجه را بگيري
تا مطمئن شوي آدم روبرويت حرفت را ميفهمد و درك ميكند كه كجاي دلت گرفته
اما درست سر بزنگاه همه چيز يادت ميرود .
مغزت قفل ميكند و خودت ميماني و كلماتي كه در دهانت ميماسد
امشب دلم گرفته كاش همه چيز جور ديگري بود

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

شب يلدا

از هرچي تو شب يلدا بشه گذشت از انار دون كرده اش نميشه گذشت
شب يلداي خوبي بود اما ته دلم انگار اين دلتنگي لعنتي اين دونه سياه هر روز و هر روز داره گنده تر ميشه
ميترسم يه روز اونقدر گنده شه كه تمام دلم رو بگيره
دوست ندارم اون روز برسه

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

و دوباره انتخابات

اين روزها كمي حال و هوايم با انتخابات عوض شده
باز هم سعي ميكنم هركس را كه فكر ميكنم براي نيم دهم درصد هم ميتوانم متقاعد كنم به حرف بگيرم و با دليل و برهان راهي اش كنم تا جمعه راي بدهند
والبته در جواب همان جملات تكراري را ميشنوم كه به اين دليل و آن دليل نميخواهيم پاي صندوقها برويم
نميدانم اين امت هميشه در سنگر تا كي ميخواهند عقب بنشينند و توقع داشته باشند همه چيز خود بخود اتفاق بيفتد
به تمام كساني كه دلايل هميشگي را مي آورند همين را ميگويم
اين همه عقب نشستند و نتيجه اش خرابي هر روز بود
سر كلاسها يم هم مشغول متقاعد كردن همه هستم

یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۵

No response to paging

بعضي از آدمها خيلي جالب اند
در كلام و ادعا ماتحت هفت آسمان را پاره ميكنند
كوس دلتنگم دلتنگم شان گوش فلك و افلاك را كر ميكند
اما وقتي كارشان داري درست سر بزنگاه كه ميگوئي با من تماس بگير ميگويند باشد و غيب ميشوند
خدا يك عقلي به من و يك عقلي به من بدهد
....دلم براي يك اتفاق خوب لك زده

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵

BOOMMMMM

داشتم راست راست راه ميرفتم ها
يهو انگار زمين زير پام خالي شد و بوم م م م م
خوردم زمين
درست وسط چهارراه
سرم و كه بلند كردم ديدم همه دارن نگام ميكنن
خودم و از تك و تا ننداختم و بلند شدم و به راهم ادامه دادم
..............
:) اومدم خونه ديدم جفت زانوام عين بچگي ها زخم شده

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

Hen Party


ديروز از آن روزهائي بود كه اگر كنار دريا هم ميرفتم بايد با خودم يك سطل آب ميبردم و احتمالا وقتي كنار دريا ميرسيدم تازه ميفهميدم سطل هم سوراخ بوده
كلي اتفاقات كاملا پت و مت وار افتاد اما از همه جالبتر اين بود كه سيم كارتم هم سوخت و من ماندم و خيابان و سه نفر آدم كه قرار بود براي هماهنگ كردن برنامه ها با من تماس بگيرند
خدا راشكر شادي و افسانه و نسيم خودشان عقل شان رسيده بود و همه همديگر رو خانه مامان كوچولو زيارت كرديم .
بعد از خيلي سال برگشتن شادي بهانه اي شد تا دخترون دور هم جمع بشيم و كلي بگيم و بخنديم . حتي كيوان بيچاره رو هم از خونه اش بيرون كرديم تا راحت راحت باشيم .
ديشب موقع برگشت با خودم فكر ميكردم خيلي چيزها هست كه بتواند بعد از يك روز يك هفته و يك ماه مزخرف حالت را جا بياورد .
.....
اين روزها پس از جراحي هاي بسيار رواني روحي به خيلي از نتايج با خودم رسيدم
آن شبي كه وبلاگ ديگر را از سر تا ته خواندم خيلي جاهايش دلم براي خودم سوخت
خيلي چيزها را ديدم
الان خيلي چيزها از خودم ميدانم كه قبل تر نميدانستم يا بهتر است بگويم نمي خواستم بدانم

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

Nostalgia


وبلاگ چيز خوبي
ميتوني گذشته ات رو بخووني
من امشب همين كار رو كردم
هر دو رو خوندم از اول تا آخر

ترس


ميدانم اين اواخر خيلي غر زده ام اما هرچه ميگذرد روزگار انگار بيشتر با من بازيش ميگيرد
آدمها ميگويند و ميروند اما خيلي وقتها خودشان هم نميداند چه برسرت مي آورند
گاهي يك جمله و يا حتي يك كلمه چنان برايت گران مي آيد كه عطاي همه چيز را به لقايش مي بخشي
هفته اي كه گذشت خيلي خيلي بد بود .
انگار روزگار هم با من سر ناسازگاري گذاشته
چيزهائي شنيدم كه مغزم را براي ساعتها از و گاها روزها از كار انداخت
از كساني كه فكر ميكردم كه هميشه كنارم خواهند بود و نه در مقابلم
تمام چيزهائي را كه حداقل چند سال ديگر انتظار شنيدنش را داشتم شنيدم
ترسيده ام
بسيار زياد
........