دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۴

تولدم مبارك
اولين سال دهه سي سالگي تمام شد
ديشب كه فكر ميكردم از خودم راضي بودم
كلي نوشتني داشتم اين چند روز اما يا وقت نداشتم يا حال نداشتم

اول همه بايد عرض كنم خدائي اش اين رئيس جمهور ما هم خيلي خداست . دقيقا همون داستان دخو و كله گاو و كوزه در تمام امور مملكتي به شكل كاملا واضح ميتوان ديد . هر روز كه اخبار جديد رو ميشنوم بيشتر خنده ام ميگيرد . الحق كه آقاي رئيس جمهور (م. ش. نگ) * چه حالي دارد به كليه اصول و مباني ديپلماتيك ايران و جهان ميدهد . اصلا سياستمداران بروند جلو بوق بزنند.
اين هم خيلي بامزه است
* م.ش.نگ = منتخب شوراي نگهبان ( يك وقت خداي ناكرده فكرهاي بد نكنيد ) ( اين را از همان مقاله دزديدم )

......
هفته پيش از شركتي كه براي مصاحبه رفته بودم و كلي هم ازش خوشمان آمده بود تماس گرفتند براي مصاحبه دوم . اول خواستم نروم چون قرار ماندگاريم را در همينجا گذاشته بودم . اما با خودم گفتم بدك نيست ببينم چند مرده حلاجم . راستش يه جور تست خودشناسي بود . قرار را براي چهارشنبه گذاشتم . كل مصاحبه و تست 5 دقيقه طول كشيد و درجا گفتند كه از 10 روز ديگر مشغول شوم . حس خوبي بود يك جور اعتماد به نفس مجدد .
امروز با همان شركت تماس گرفتم و بهانه آوردم كه جاي ديگري برام كار پيدا شده . نيم ساعت بعد مديرعامل (كسي كه مصاحبه دوم رو با من داشت ) زنگ زد و علت را پرسيد . بنده خدا فكر ميكرد علت حقوق است . در نهايت اينكه گفت اگر به هر دليلي نتونستم در جاي جديد ماندگار شم ميتوانم روي كار در همان جا حساب كنم .
حقيقتا اينكه كلي حس خودخواهي و خودبزرگ بيني ناني كوچولو با اين داستان ارضا شد .
....
سه شنبه شب با يك عده از دوستان كه سرشان هميشه براي بحث درد ميكند نشسته بوديم . همه به شدت غرق در بحث خودشناسي و راههاي آن بودند و من هم عين بچه هاي خوب داشتم به حرفهاي ديگران گوش ميدادم و ياد زمانهائي افتاده بودم كه اگر جائي بحث بود آرام نشستنم جزء محالات بود .
از بين تمام حرفهائي كه زده شد بيشتر از همه يه جمله در ذهنم نشست و هر چه بيشتر فكر ميكنم بيشتر ميبينم درست است .
اينكه "هر وقت ما انگشت اتهام رو به سمت ديگران ميگيريم سه تا انگشت به سمت خودمان است."
خيلي وقتها هست كه ما براي اينكه مسئوليت عمل خودمان را نپذيريم انگشتت اتهام رو به سمت آدمهاي ديگه ميگيريم . پدر ، مادر ، دوست ، معلم، همكار ، جامعه و خلاصه هزار آدم و اتفاقي كه به يادمان بيايد .
اما بيشتر وقتها اشكال از خود ما و نحوه عملكرد ماست . خيلي وقتها حتي زماني كه ميدانيم انتخابمان درست نيست باز هم كار خودمان را ميكنيم و در آخر متهمي برايش دست و پا ميكنيم .
....
بي تفاوتي اسلحه ايست كه اين چند سال اخير خودم را با آن تجهييز كردم . بي تفاوتي در روياروئي با مسائلي كه نه تنها برايم مهم هستند بلكه "خيلي" مهم هستند . خيلي وقتها براي اينكه ديگران نفهمند كجايم درد گرفته و اصلا موضوع برام مهم هست يا نه ، خودم را ميزنم به بيخيالي . (خدا پدر مادر علي چپ را بيامرزد كه كوچه اش خيلي وقتها به دادم رسيده )
بيخيالي آرامم ميكند . حتي خودم هم باورم ميشود كه " خيالي نيست " اما زمان كه ميگذزد همان خيال آرام آرام مثل موريانه مغزم را ميخورد تا باز خيالي ديگر از جائي ديگر ايجاد شود و من باز بيخيال شوم و باز ...
و اين داستان ادامه دارد ....

شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۴

مديرعامل بسيجي از اينجا رفت و رئيس بزرگ هم اعلام كرد كه تنعا بخاطر" احترام" به عقيده من با استعفايم موافقت كرده وگرنه موافقت نميكرده و خلاصه با در آخر داستان من فعلا سرجاي خودم ماندم .
ظاهرا كه همه چيز خوب است اما خوب ميدانم افكارم هنوز دچار طوفاني به مراتب قويتر از كاترينا، ويلما و ملينا و ... است .
راستش اينست كه خوب ميدانم كجاي زندگي ام سوراخ است اما كاري هم نميتوانم برايش بكنم . يك عمر زحمت كشيديم تا بتوانيم بفهميم كجاي زندگي سوراخ است ، حالا هم كه فهميده ايم هركاري ميكنيم سوراخ سرجايش مانده . خدائي اينكه گاهي با خودم ميگويم كاش اقلا نميدانستيم كجايش سوراخ است كه كمتر دلمان بسوزد .

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

فكر ميكردم اين را به خودم بدهكارم
اينكه حرفهايم را بزنم .
دروغ نميگويم !
خيلي اميدوار بودم كه هنوز جائي مانده باشد .
اما الان ميدانم كه نيست
كاش آدمها همانوقت كه بايد، قدر بدانند .
هميشه از خودم راضي بودم . از اينكه هر كاري را كه دلم خواسته كرده ام
و براي اينكه هر وقت به گذشته نگاه ميكردم چيزي براي حسرت خوردن نبود .
اما اينبار وقتي نگاه ميكنم ميبينم كه تنها يك نقطه است كه جاي "ايكاش" دارد .
سعي كردم اين "ايكاش " را نيز پاك كنم اما نشد .
اما يك چيز خوب در تمام اين داستان هست :
اينكه ديگر به خودم مديون نيستم . هر انچه كه ميخواستم را گفتم .
..........
وقتي با حال خراب يكي از دوستان براي رفتن به مراسم حليم پختن دعوتم كرد شايد نميدانستم دارد چه لطف بزرگي ميكند .
با حال بدي كه داشتم ميخواستم نروم .
عين آدمي كه در يك مسابقه مشت زني همه راند ها را مشت خورده باشد گيج بودم .
تمام مدت را اشك ريخته بودم و خلاصه حال بدي بود
به كرج كه رسيديم اما انگار تمام حال بدم رفت . نميدانم تاثير ديدن دوستاني بود كه مدتها نديده بودمشان و يا وجود آن همه آدم بود كه همه بدور از همه معادلات و محاسبات آنجا بودند.
شب عجيبي بود . نميدانم چرا اما واقعا فكر ميكردم اگر با تمام وجودم نيت كنم حتما هرآنچيزي كه ميخواهم برايم به وجود مي آيد .
شب كه براي استراحت به خانه دوستانمام برگشتيم كلي حرف زديم و حرف شنيديم . انگار آن شب بايد قسمتي از تجربه من ميبود براي كامل شدن با اتفاقي كه افتاده بود .
من هميشه باور داشته ام كه ارتباطاتي كه ما با آدمها برقرار ميكنيم اتفاقي نيست . براي من مخصوصا همه روابطم معناي خاصي دارد . اينكه آدمها در زمانهاي مختلف سر راه هم قرار ميگيرند عجيب است . شايد هيچوقت فكرش را نميكردم در يكي از بدترين شبهايم دوستاني در كرج داشته باشم كه تنها كساني باشند كه آرامم كنند .
..........
آدمهاي زيادي در زندگيمان مي آيند و ميروند اين روزها به خيلي از رفتنهائي كه آدمهاي زندگي ام داشته اند فكر ميكنم . از پدرم تا آدمهائي كه حتي ديگر نامشان را به ياد ندارم . براي خيلي از اين رفتنها دلتنگ شدم از خيلي از رفتنها خوشحال شدم براي بعضي ها اشك ريختم براي بعضي ها شادي كردم خيلي ها را فراموش كردم و براي تعداد معدودي هنوز دلتنگم الان كه فكر ميكنم ميبينم هر آدمي با آمدن و رفتن اش چيزي برايم بجا گذاشته است انگار كه هر يك براي دادن درسي به زندگي ام وارد شده اند بعضي از آدمها ، اما ، درسشان بسيار بزرگ بود . انقدر كه در جائي زندگي ام را تغيير داده اند نمي دانم اين خوب است يا بد اما گاهي بعضي آدمها كه مي آيند ، تنهائي يادم ميرود اين آدمها كه به زندگي ام نزديك ميشوند ، باورشان ميكنم با اينكه ميدانم روزي ميرود
خوب ميدانم كه يكبار ديگر دوستي دارد ميرود

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

شايد بهترين چيز در بدترين شرايط روحي تلفن يه دوست باشه ازبلاد كفر كه حالت رو بپرسه و ببينه كه هنوز زنده اي يا نه .

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴

هنوز هم روز تولدم برايم هيجان انگيز است ، اما تولد كودكي دنياي ديگريست انگار كه آن روز فقط و فقط روز توست و انگار در اين دنيا هيچكس جز تو مهم نيست . هر وقت تولد يكي از بچه هاي دوستان يا فاميل است و من را دعوت ميكنند تمام آن ذوق كودكانه بيدار ميشود . پنجشنبه تولد نازمهر بود . حالم با آنچه كه تمام هفته در ذهنم برايش نقشه كشيدم فرق داشت اما خدا زكرياي رازي را بيامرزد كه چه خوب دائي براي ما كشف كرد . آنشب از نوادر دفعاتي بود كه يك گوشه نشستم و نگاه كردم و شايد اولين بار در تمام زندگي ام بود كه با حسرت آرزو كردم كه بار ديگر 14 ساله باشم .

هر روز كه ميگذرد بجاي اينكه بهتر شوم بدتر ميشوم . الان از آن زمانهائي است كه همه چيز در زندگي ام قاطي شده و بهم ريخته . انگار كه دارم يك خواب بد ميبينم . كاش زودتر از اين خواب بد بيدار شوم .

آهاي Teddy
آدرس ايميلي كه دادي كار نميكنه

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

كاش اين ماه كه هر روزش بدتر از روز قبل است زود زود تمام شود . كاش كه اين روزهاي بد زود زود بگذرد. سرم به اندازه همه دنيا پر از فكر و خيال است . كاش زودتر قرص عمل كند و خوابم ببرد . كاش ميتوانستم به ازاي هر روز از عمرم يكبار سرم را به ديوار كنار تخت بكوبم تا در اين مغز پوك فرو برود تمام آن چيزهائي كه نميخواهم باور كنم . تنها چيزي كه اين روزها آرامم ميكند خرس كوچولوي قهوي اي ام است كه بي ترس در آغوشش ميگيرم و بي نگراني برايش اشك ميريزم . حالم بد است خيلي بد. از همه چيز و همه كس گله دارم يا بقول آن آهنگي كه نميدانم خواننده اش كيست " من از دست خدا هم گله دارم " .
اي كاش اين ماه زودتر تمام شود
و اي كاش اينبار ياد بگيرم و يادم بماند كه تنهايم

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

هفته عجيبي بود و به سرعت گذشت و توش اتفاقاتي افتاد كه خيلي هاش تجربه اول زندگي ام بود .
حال خيلي خراب روز جمعه بود كه سيستم تصفيه مايعات بدنم !!! كاملا بهم ريخته بود و بنده جلوي دست به آب بست نشسته بودم و البته از اون جالبتر جواب آزمايشي بود كه آزمايشگاه محترم داد دستم و همه رو نصف العمر كرد چون ظاهرا وجود چيزهائي رو راپورت داده بود كه خيلي خيلي بد هستند .
دعوا با يكي از افراد شركت كه نقطه عطف اتفاقات بود . كسي كه تا 6 ماه پيش زير دست اينجانبه بود و هميشه هم گند مبسوطي به كارها ميزد و من هم هميشه داد و ناله ام از دستش به هوا بود و ضمنا بعد از كانديداتوري جناب رياست جمهور منتخب جزء تبليغاتچي هاي پر و پا قرص ايشون بود و دلش رو براي پست پادري كاخ رياست جمهوري صابون زده بود . اين موجود 3-4 هفته پيش بعد از مايوس شدن از برادرخواندگي با رئيس جمهور منتخب به شركت برگشت و از اونجا كه دوست قديمي رئيس بود يك شبه شد مديرعامل يكي از شركتهاي تابعه . ظاهرا جو مديريتي ببببببد ايشون رو گرفته بوده و طي اين دو هفته حال خيلي از خانمهاي شركت را در قوطي كرده بود . دوشنبه قرعه به نام من ديوانه فتاد و البته چه قرعه اي و چه فالي و چه حالي كه در نهايت بصورت تعامل برادران بسيجي درآمد و كار بالا گرفت . و من هم رگ كردي ام زد بالا و شهر رو بهم ريختم . در پي اين جنگ ساير مال باختگان و حال باختگان هم به صدا درآمدند و نهايت من هر دوپاي خود را در يك كفش كردم كه اينجا يا جاي من است يا جاي ايشان .
با رئيس بزرگ كلي حرف زديم و اون هم به سبك هميشه سعي كرد مغلطه و سفسطه كنه، كه نذاشتم . و در نهايت قرار شد تا هفته آينده تصميم بگيره . اما در آخرين لحظات ديدم كه اي دل غافل اون هم با همه ظاهر حس نيت مندش ميخواد اين وسطه از آب گل آلود ماهي بگيره و كلي از ما كولي اضافه بگيره .
با خودم خيلي فكر كردم كه كار درست چيه . به اين نتيجه رسيدم كه استعفا بهترين راه حله . اين كچلك رو من خوب ميشناسم . ميخواست به اسم من از شر اون يارو خلاص بشه ( از بقيه همكارا شنيدم كه از همون هفته اول فهميده چه گندي زده منتها چون رفيقش بوده نميتونسته هيچي بگه ) و تا هميشه منت اش رو سر من بذاره . و در نهايت امروز از شركتي كه 7 سال توش بودم استغفا دادم !!!!!!!!!!!
در كنار همه اينا پنجشنبه هم رفتم دكتر و اون تا جواب آزمايشها رو ديد با تعجب بهم نگاه كرد گفت : تو حالت خوبه ؟ من هم هر چي فكر كردم ديدم جائي ام درد نميكنه و گفتم : بببببله . دكتر كلي معاينه ام كرد و بعد يه سري آزمايش و سونوگرافي از كبد و كليه و خلاصه امعاء و احشا ما داد كه بصورت اورژانس انجام بدم " چون ممكنه مسئله خاصي باشه " كه من با كمال وقاحت اين اورژانس رو تا امروز به تعويق اداختم و امروز كه كلي خون دادم و از دل و روده ام عكس گرفتم ظاهرا كاشف به عمل اومد كه آزمايشگاه قبلي تو يه مثبت – منفي اشتباه كرده بوده و اينجانبه هنوز عمرم به دنياست .
قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونش رسيد يا نرسيد به خودش مربوطه

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

درست يك ماه ديگه 31 سالگي هم تموم ميشه . حس خوبي دارم از اينكه دهه سوم زندگي ام رو شروع كردم . حس ميكنم در يكسال گذشته خيلي بازتر و روشن تر چيزها رو ديدم و درك كردم و الان كه از بيرون خودم رو ميبينم فكر ميكنم خوب و درست زندگي كردم و ميتونم بگم تقريبا تو هر مرحله اون چيزي كه لازمه اون سن بوده رو درست مزمزه كردم . هيچوقت سعي نكردم بزرگتر از سنم زندگي كنم و فكر ميكنم اين همون نكته ايه كه بهم كمك كرده تا هر وقت به عقب نگاه ميكنم از خودم و زندگي ام راضي ام هرچند كه من هم مثل خيلي از آدمها خيلي كارا ميخواستم بكنم كه يا از سر تنبلي يا از روي بدشانسي انجام نشده . اما مهم چيزايي كه اتفاق افتاده ، تجربه شده و يادشون برام هميشه ميمونه .
حس خيلي خوبي دارم نسبت به اين روزا .