جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۵

قصه زندگي پدرم هم تمام شد .
خيلي خيلي زودتر از اون چيزي كه انتظارش رو داشتيم
برديمش همان جائي كه دوست داشت ، كنار مادرش
يك جاي خيلي خيلي زيبا روي يك تپه كه تمام اطرافش تا چشم كار ميكند گندمزار است
درست موقع غروب آفتاب بود كه دفنش كرديم
شايد روزي حوصله كردم و همه چيز را كامل نوشتم
....................
اشكم بند نمي آيد
راستش نميدانم براي چي اشك ميريزم
پدري كه سالها نديده بودمش يا
تنهائي خودم كه اين چند روز بيشتر خودش را به رخم كشيد

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۵

از راه ميرسم
مامان ميگويد : بابات ...
تكرار ميكنم : مجيد مرد ؟

به همين سادگي
فردا ميرويم كه خاكش كنيم

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۸۵

ديشب عروسي دعوت بوديم و اولين بار بود كه نامزد داداش جان هم رسما با ما جائي مي آمد .
درست همانجا بود كه واقعيت را فهميدم . من ديگر در عروسيها ، مهماني ها و خلاصه مهماني ها پارتنر رقصم را از دست داده ام .
............
هر روز ايميلم را چك ميكنم به اميد اينكه بالاخره بعد از اينهمه وعده و وعيد شايد اينبار به وعره اش عمل كرده باشد و برايم ميلي فرستاده باشد .
اما ....

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

هفته خيلي بدي بود كه گذشت . اميدوارم هفته ديگه بهتر باشه . اكانت اينترنتمان هم تمام شده بود و نميتوانستيم هرچه فرياد داريم بر سر اينترنت بزنيم و كسي كه در مواقع اضطراري ميشه تلفني ازش كارت بگيرم ( تازه اونهم اگه شرايطشون اجازه بده ) به دلايل پوليتيكال در دسترس نبود و من هم تصميم گرفتم از اين اكانتهاي بقول خودشان هوشمند بدون پسورد و يوزر استفاده كنم كه الحق هوششان به انداره نخود هم نبود و هر صفحه را به اندازه يك قرن طول ميداد و تازه آخرش هم يه پيغامهاي جفنگ ميداد .
همه اينها را گفتم كه چي بگم ؟!؟!؟ يادم رفت .
.....................
امروز بعد از سالياني ( يه چيزي دور و بر 5 سال ) رفتم استخر از نوع بي حجاب. بد نبود اما دلم براي يك جاهاي خوب خوب خيلي تنگ شد براي كنار دريا و آب بازي و آبجو و آفتاب و ... اي جووونم اي جووونم
.......................
دوشنبه اگر عمري باقي باشد ميخواهم بروم ديدن پدر . دلم نميخواهد اينطوري ببينمش اما بالاخره خيلي چيزها در زندگي اجتناب ناپذير است . راستي چه دعاي خوبي است وقتي ميگويند " عاقبت به خير شي

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

پدرجان از آن چيزي كه فكر ميكرديم وضعش خرابتر است . آنقدر خراب كه حتي آوردنش به تهران دردي را درمان نميكند و بايد حتما كسي 24 ساعته مراقبش باشد . باورم نميشود آدمي كه از نظر پزشكي هيچ مشكلي ندارد بتواند اين بلا را سر خودش بياورد .
دوست ندارم در اين حال مذمت اش كنم اما داستان همان ديوانه و سنگ و چاه و صد آدم عاقل است .
با خودش كاري كرده كه همه را ( و بيشتر از همه مادر خانمي را ) به دردسر انداخته .
نميدانم در مغزش چه ميگذرد فقط و فقط ميدانم همه را به دردسر انداخته . اگر بيمار و ناتوان و بيسواد بي هوش بود شايد كمتر عصباني ميبودم اما الان به انذازه همه دنيا از دستش عصبانيم .
اين وسط تنها چيزي كه قابل ستايش است مادرم است و محبت اش كه بعد از انهمه سال جدائي وقتي پدرم به كمك احتياج داشت اولين كسي بود كه قدم برداشت . به پدرم حسوديم ميشود كه كسي در اين دنيا هست كه بدور از هرگونه نسبت نسبي و سببي اينقدر دوستش دارد و برايش از هيچ چيز دريغ نميكند .
از آنطرف نگران برادر و حال و روزش هستم . فشار و استرس برايش سم است و مخصوصا در اين دوران كه تحت درمان است بايد حاقل فشار رواني را متحمل شود . هر بار كه در اين چند روز با او حرف زدم صدايش ميلرزيد ميدانم كه خيلي خودداري ميكند تا اشكش سرازير نشود .
انگار تقدير من و مادر خانمي هم يك جورهائي شبيه هم است اينكه مردهاي زندگيمان همه بي خاصيت از آب در بيايند .