قصه زندگي پدرم هم تمام شد .
خيلي خيلي زودتر از اون چيزي كه انتظارش رو داشتيم
برديمش همان جائي كه دوست داشت ، كنار مادرش
يك جاي خيلي خيلي زيبا روي يك تپه كه تمام اطرافش تا چشم كار ميكند گندمزار است
درست موقع غروب آفتاب بود كه دفنش كرديم
شايد روزي حوصله كردم و همه چيز را كامل نوشتم
....................
اشكم بند نمي آيد
راستش نميدانم براي چي اشك ميريزم
پدري كه سالها نديده بودمش يا
تنهائي خودم كه اين چند روز بيشتر خودش را به رخم كشيد
خيلي خيلي زودتر از اون چيزي كه انتظارش رو داشتيم
برديمش همان جائي كه دوست داشت ، كنار مادرش
يك جاي خيلي خيلي زيبا روي يك تپه كه تمام اطرافش تا چشم كار ميكند گندمزار است
درست موقع غروب آفتاب بود كه دفنش كرديم
شايد روزي حوصله كردم و همه چيز را كامل نوشتم
....................
اشكم بند نمي آيد
راستش نميدانم براي چي اشك ميريزم
پدري كه سالها نديده بودمش يا
تنهائي خودم كه اين چند روز بيشتر خودش را به رخم كشيد