دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

روزها باز هم ميگذرند
ميدانم نگران بودن دردي دوا نميكند و براي همين انقدر سرخود را شلوغ كرده ام كه بقول معروف وقتي براي خاراندان سر هم نباشد چه برسد به نگراني . براي يكشنبه ها و پنجشنبه ها هم آشي پختم . نمكش بد نيست . اقلا پول درآوردن بهتر از مغز را در هاون اگرها و اما ها كوباندن است .
اين روزها بدجور تنهائي بهمان زور مي آورد اما بد هم نيست . يادگرفتني ها را ياد ميگيرم . خوب است . تنهائي هم خوب است .
در اينكه دلم ميخواست همه چيز مطابق ميلم باشد هم شكي نيست اما حالا كه در همه محاسبات در يك مثبت منفي اشتباه شده هم نبايد خيلي سخت گرفت . حداقلش اينست كه از اين به بعد يادمان ميماند زياد به محاسباتمان اعتماد نكنيم . اما خدائيش بي اعتمادي هم درديست .
تصميم گرفته ام صبح ها زودتر از خواب بيدار شوم و قبل از رفتن به سركار وقت بيشتري را با خودم بگذرانم . بايد دوباره با خود زيستنم را تمرين كنم . هرشب هم قبل از خواب كمي كتاب جدي بخوانم و براي خودم دعا كنم .
خلاصه اين روزها و شبها فقط منم و ترانه و خودم .

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴

و زندگي ادامه دارد
راستش ميخواستم به خاطر چندتا اتفاقي كه افتاده زندگي رو تعطيل كنم. اينجا ننويسم ، شاگرد خصوصي ها رو تعطيل كنم و حتي براي ترم جديدكلاس نگيرم .خلاصه اينكه عين يه حيوون زخمي برم تو لانه ام و كز كنم يه گوشه و زخمهام رو بليسم به اميد اينكه خوب بشن . در اينكه دلم گرفته ،حالم بده و بداخلاقم شكي نيست . حق دارم . چون يه دفعه همه معادلات و توقعاتم بهم ريخت و لنگ در هوا معلقم .
اما ديشب به اين نتيجه رسيدم كه اينكار نه تنها مشكلي رو از من حل نميكنه بلكه باعث ميشه بيشتر فكر و خيال اذيت ام كنه .
وادادن تو زندگي شايد در كوتاه مدت مسكن خووبي باشه اما در بلند مدت عين خوره روح آدم رو داغون ميكنه .
خيلي چيزا سخت و تلخه . يادآوريشون اشك توي چشم آدم جمع ميكنه اما هميشه بايد يادم باشه كه زندگي ادامه داره .
چه من بخوام و چه نخوام هر ثانيه داره ميگذره . اگر زندگي پرروئه من از اون پرروترم .
و زندگي ادامه دارد ...

پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۴

چهارشنبه ها را دوست دارم اما اين چهارشنبه روز خوبي نبود .
پدرجان زنگ زد براي عرض تبريك تولدم . كتفي كه شكسته بود كاملا خوب نشده . ظاهرا كتكي هم كه در شلوغي ولايت خورده واقعا اذيتش ميكند . ضربه اي كه به سرش خورده براي شنوائي اش مشكل ايجاد كرده . مثل هميشه وقتي گوشي را گذاشتم ناخودآگاه حالم بد بود .
بيماري برادر جان برگشته . بعد از يكسال . ظاهرا اينبار بايد براي مدتي خيلي طولاني دارو مصرف كند و يا شايد اصلا تا آخر عمر .
ديدن قيافه درهم خودش و مادر جان بيشتر حالم را ميگيرد تا اصل ماجرا . باز مادرجان تمام ديشب اشك ريخت .
وقتي از برادر جان جواب آزمايشش را گرفتم تا ببينم ، در دلم آرزو ميكردم كه ايكاش خواب باشد .
ديشب به راحتي ميتوانستم بالا بياورم !!!