سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۴

ديشب كه از كلاس اومدم بيرون هرچي فكر كردم چيكار كنم كه مجبور نشم زود برم خوونه و به مراسم مهمون بازي خونه ديرتر برسم به نتيجه اي نرسيدم .
اول گفتم برم تجريش. اما تصور اونهمه آدم اونجا و برادران مسلمي كه هر وقت از كنارت ميگذرن كلامي محبت آميز نثارت ميكنن اين تصميمم رو در نطفه خفه كرد .
بعد با خودم گفتم برم كافي شاپي كه پاتق هميشگي است و بشينم و برگه هام رو تصحيح كنم ، اما ديدم حوصله اون رو هم ندارم .
وخلاصه با تمام اشتياقي كه براي دير رسيدن به خوونه داشتم بالاخره مثل بچه آدم شروع به حركت به سمت خوونه كردم .
و توطئه دير رسيدن هم بي سرانجام ماند .
....
مهمانان عزيز ديشب كه شامل دوفقره از دخت هاي عموي بنده به همراه فرزندانشان بودند كلي راجع به شلوغي هاي ولايت حرف زدند . از اينكه چه جوري شروع شده و به كجاها كشيده .
از اينكه تيراندازي ها اصلا هم هوائي نبوده و به سمت مردم بوده .
از اينكه جلوي چشماي پسر يكشون صاف تير زدن به وسط پيشوني يه پسر 14-15 ساله .
از اينكه نيروهاي ويژه اي كه براي مقابله آورده بودن هيچكدوم فارسي بلد نبودن و معلوم نبوده از كدوم جهنمي اومده بودن .
اينكه زن و مرد و پير و جوون براشون فرقي نداشته و همه رو با باتوم زدن و حتي بچه 10 ساله رو بازداشت كردن
از اينكه هيچ خونواده اي جرائت نداشته زخمي هاش رو ببره بيمارستان و يا درمانگاه و حتي تا يك هفته بعد از سركوب تمام ماشينهاي ورودي و خروجي به شهر رو بازرسي ميكردن كه مبادا زخمي ها براي مداوا به شهرهاي ديگه برده بشن .
از اينكه هنوز خيلي از مادرها از جوونها و نوجوونهاشون خبر ندارن .
تمام ديشب تا صبح كابوس ديدم ...

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

باز هم رفتني شدم
بار ديگر شهري كه دوست ميدارم
يا به عبارت ديگه "كشوري " كه دوست ميدارم .
ديروز با اپسونك رفتيم و بليط و ويزاها رو گرفتيم .
وقتي مدارك رو گرفتم تازه باور كردم رفتني هستم .
اينبار با هميشه فرق داره اما خيلي اميدوارم خوش بگذره .
...........
صبح به حال مرگ از خواب پاشدم .
از اون روزهائي بود كه حاضر نبودم حتي يك ثانيه از خواب رو از دست بدم .
وقتي رسيدم شركت در اتاق رو بستم و كمي چرت زدم تا مخم دوباره كار بيفته
خدا كنه مدرسه ها زودتر باز بشن تا مادر خانومي دست از اين مهموني بازيش برداره .
اونهم از اون مدل مهموني هاي فاميل كشداررررررررر
امشب هم كلي برامون مهمون دعوت كرده
خدا به خير بگذرونه
من كه امشب به شدت مستعد پيچوندن اين مراسم مهمون بازي مزخرف هستم
.........
زياد نميبينمشون
ديشب ديدمشون
آخرين باري كه ديده بودمشون دوسال پيش بود
اما هربار كه ميبينمشون نميتونم ازشون چشم بردارم
زيبائي رابطشون آدم رو به زندگي اميدوار ميكنه
دقيقا انگار يك روح هستن در دو بدن
هيچكدوم بدون اون يكي آروم نميگيره
حتما بايد كنار هم بشينن
حتما بايد كنار هم غذا بخورن
روزي كه پسرشون مرد ، كنار هم نشسته بودن و هر كدوم اون يكي رو دلداري ميداد
با همه سفيدي موهاشون ميشه ديد كه دلشون چقدر براي هم تازه و جوونه
عمو و زن عموي مادرم تنها زوجي هستن كه گذشت سالها نتونسته رابطشون رو يكنواخت كنه .
ديشب وقتي عموجان كه به سختي راه ميره از رو صندلي نشستن خسته شد و چند تا بالش براش آوردن تا همونجا دراز بكشه ديدم دقيقا رفت زير پاي زنش و بالش رو گذاشت و دراز كشيد . هر از گاهي هم خيلي آروم بدون اينكه كسي رو متوجه كنه دستي به پاي زنش ميكشيد .
ديدنشون هميشه حس خوبي داره
آرزو ميكنم براي خودم و براي همه ، اونقدر خوش شانس باشيم كه در كنار كسي دوسش داريم و دوستمون داره پير بشيم و سالهاي پيري رو آروم بگذرونيم.

چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۴

ديشب شب خوبي بود . در كنار دوستان قديمي و همسفران هفته آينده كلي گفتيم و خنديديم و جيغ زديم و رقصيديم و ديوونه بازي در آورديم . بعد از روزاي خسته كننده و پركار شركت كمي شيطنت كلي حالم رو خوب كرد .
با برادر جان رفتيم و تو راه كلي حرف زديم . معمولا تنها وقتائي كه من و برادر جان مثل دوتا آدم بزرگ حسابي حرف ميزنيم وقتهائيه كه دوتائي تو راه جائي هستيم . اكثر وقتا حضور مقام معظم ماماني باعث بروز روحيه شرور كودكانه مون ميشه .
...........
و دلتنگي من برايش همچنان ادامه دارد ...

شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۴

آي ي ي ي شهريار قلب من
نميدونم من رو يادت مياد يا نه
اما من هنوزم خيلي وقتا دلم برات تنگ ميشه
وقتائي كه تنهام و حسابي تنهائي بهم زور مياره
يا وقتائي كه دلم ميخواد هوارتا خودم رو براي يكي لوس كنم و اونم نازم رو بكشه
يا وقتائي كه دلم ميخواد يكي رو خيلي لوس كنم
هنوزم خيلي وقتا دلم برات تنگ ميشه

یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴

بزرگ نشدم
اين خيلي خوبه كه بري شهر بازي و سوار بازيهاش بشي و هنوز بتوني از ته دل جيغ بزني و بعدش با دست كثيف غدا بخوري و بعد بستني بخوري و وقتي كه بارون گرفت زير بارون كلي تا ماشين مسابقه لي لي بدوي .
بازم خيلي خوبه كه تو مهموني از اولش برقصي و شلوغ كني و دزدكي مشروب بخوري و دزدكي سيگار بكشي و بعد گيج گيج خوران بياي و كفشات رو بندازي يه گوشه و با يه دختر 10 ساله با DJ Aligator ترقص كني و هي از زير چشم مامان و خاله جان رو بپاي تا نبيننت .
و بازم خوبتر تر است وقتي شب خسته از كلاس بياي و صاف با دست و روي نشسته بري يه بسته چس فيل درست كني و بري تو رختخواب و كارتن راپانزل و روبوتس رو يكي پس از ديگري ببيني و همونجا با كاسه چس فيل خوابت ببره .
........................
موسسه قبلي رو بيشتر دوست داشتم
شايد چون جنس آدمهاش بيشتر شبيه خودم بود
اينجا يه جورائي با رو حيه ام جور در نمياد
آدمهاش يه جورين
فكر نكنم ترم ديگه كلاس بگيرم
.......
هيچي بهتر و مسكن تر از يه اشك سير بي دليل نيست كه موقع كار كردن همينجوري بچكه و تو هم هيچ سعي اي در مورد قايم كردن و بند آوردنش نكني .
بعدش يه حس خوب و لذيذ كرختي مياد سراغت .
عين آدمي كه كلي مخدر استفاده كرده باشه و در نشئه بعدش غوطه ور بشه .
.....................
امروز همه تو شركت داشتن در مورد اعضاي كابينه اعلام شده به مجلس حرف ميزدن
من ، اما ، فقط و فقط به فكر كارم بودم
حس خوبي بود اين بيخيالي.
..........
من بالاخره اين جناب دكتر رو با دستان خودم به گور خواهم سپرد .
من خودم هم باورم نميشه كه ميتونم از يه نفر تا اين اندازه متنفر باشم .

یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۴

خاتمي رفت و من هنوز بهت زده ام . تا لحظه مراسم تحليف هم نميخواستم باور كنم چه بلائي به سرمون اومده . به خودم ميگفتم هنوز اميدي هست يا اينكه شايد خواب ميبينم .خيلي از كساني كه راي ندادن الان يه جورائي پشيمونن. هنوز چند روز بيشتر از رياست جمهوري نميگدره كه سر و كله برادران محترم بسيج پيدا شده . تو خيابونا با موتور ،جلوي پاساژها ،آخر شبها تو خيابونها ،درست مثل همون سالها . باورم نميشه كه اينهمه به عقب برگشتيم ! به زماني كه هرجا يكي از اين برادران غيور بودن رعب و وحشت موج ميزد . و الان اينا خشمگين تر و گرسنه تر تو خيابونها رها شدن . 8 سال منزوي بودن احتمالا به شدت اونها رو براي انتقام گيري از مردم تشنه تر كرده .
روزهاي بعد از اعلام نتيجه انتخابات هر بار كه خاتمي با مردم حرف ميزد از خودم ميپرسيدم ، چطور ميتونه با مردمي كه به اين راحتي همه زحماتش رو ناديده گرفتن و چنين مفتضحانه از غم نان آزادي روحشون رو فروختن حرف بزنه . 8 سال ساخت و اميد داشت كه شايد مردم بفهمند و الحق كه ما چه مردم قدرشناس و قدرداني هستيم .
چه برسرمون اومد ؟
خاتمي رفت و من در تمام مدت برنامه خداحافظي اش اشك ريختم .
...........
ولايتمان بدجوري شلوغ و پلوغ شده
نميدونم خوشحال باشم از اينكه هنوز كردها غيرتي به تن دارن كه گاه گداري لرزه اي به تن حكومت بندازن يا اينكه ناراحت باشم از جوونهائي كه طبق اخبار دارن هر روز كشته و زخمي و دستگير ميشن . جوونهايي كه در يكي از پر نعمت ترين مناطق ايران در محروميت كامل نگهداشته شدن .
..........
خيلي از سايتها بسته شدن
خيلي از سايتهائي كه هرچي فكر ميكنم علت بسته شدنشون رو نميفهمم . سايتهائي كه نه سكسي هستند نه سياسي و نه حتي خبري . چند سايت توريستي كه من به شدت مشتريشون بودم جزو اين سايتهاي بسته شده اند . كاش يكي از اين مزدوران فيلترينگ دولتي رو پيدا ميكردم و ازش ميپرسيدم مثلا سايت توريستي چه چيز بد و مستهجني داشته كه بسته شده !!!
...........
هوا خيلي خيلي گرمه اين روزا . اونقدر گرمه كه گاهي احساس ميكنم نفسم بالا نمياد . تو اين هواي گرم خيلي وقتا با آژانس مجبورم اينور و اونور برم .خيلي از ماشينهاي آژانس هم پرايد هستند . نكته جالب اينه كه تو اين گرما اين ماشينهائي هم كه كولر دارن حاضر نيستن كولرشون رو روشن كنن و هم خودشون و هم من مسافر شر شر عرق ميريزيم . گاهي دلم ميخواد ازشون علت اينكارشون رو بپرسم !

و زندگي همچنان ادامه دارد ....

چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۴

برادر جان بالاخره كامپيوتر خوونه رو راه انداخت.
دست اش درد نكنه !حالا گاهي كه دلتنگي امان ميبره ميشه از همين جا هم كلامي خوند يا نوشت :)