دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۳

دقیقا یک سال و دو رور بعد از بم یه زلزله وحشتناک باز همه چیز رو یه جای دیگه دنیا بهم ریخت . ایندفعه به جای یک کشور 6 کشور دچار مشکل شدن .وقتی شنیدم پوکت با همه اون زیبائی داغون شده دلم گرفت . اولین چیزی که یادم افتاد قیافه 2 تا دختر کم سن و سال توی یه مغازه بود که من هر روز صبح و ظهر و عصر برای خوردن چای میرفتم اونجا . قیافه های بامزه ای داشتن با لبخندی که همیشه به روت میزدن . مغازه خیلی نزدیک ساحل بود . امیدوارم سالم باشن .
اما از یه چیزی مطمئنم . از این که وضع همه اینا از بم بیچاره ما خیلی بهتره . این که کمک رسانی به مراتب بهتر از اینجا انجام میشه . یه سال از زلزله بم گذشته اما هنوز ... چیزی نگم بهتره .
کاش میشد کاری کرد . کاش میشدکاری کرد ...

این چند وقته همه زندگی من شده کار و کار و کار . یه جورائی خووبه چون اونقدر خسته میشم که حتی وقت غر زدن سر خودم رو هم پیدا نمیکنم و روزها میگذره .

دارم یه کتاب دیگه از دان براون نویسنده راز داوینچی میخونم . تم داستان مثل همونه و شخصیت اصلی هم همون آدم . اما چیزی که من تو کتابهای این آدم دوست دارم اطلاعات زیادی که از خوندن کتاب به دست میارم . تو این یکی نیاز به کلی دانش فیزیک داری . اما جالبه و دقیقا مثل قبلی نمیتونی کتاب رو زمین بذاری .

خانمهای خوشگل تو لباسها و جواهرات خوشگلتر و لبخند زیبائی رو لبهاشون . آقایون کاملا جنتلمن با شیکترین کت و شلوارها و کراواتها و آداب دونی بی نظیرشون . اما نمیدونم چرا مطمئنم اگر در همین لحظه درونشون رو ببینم حتما همین وسط مهمونی بالا میارم ...

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۳

دیشب شب یلدا بود . همونی که میگن بلندترین شب ساله . بلندترین شب سال با آرامش خوبی گذشت . هرچند که عصر بحث مفصلی رو پشت سرگذاشتم و مجبور به زدن حرفهائی شدم که برام سخت بود . اما همونها باعث شد شب احساس آرامش خوبی داشته باشم . حس خوبیه وقتی گفتنی ها رو میگی و هیچ باری روی دلت سنگینی نمیکنه .
دیشب باز نگران آینده بودم . نگران اینکه یلدای بعدی کجا و در چه حالی خواهم بود اما وقتی به سالهای گذشته نگاه میکنم میبینم از خودم و زندگی ام یه جورائی راضی ام . درسته که هنوز خیلی کارهای نکرده هست اما تا جائی که تونستم از زندگی ام لذت بردم و ازش استفاده کردم . جاهائی که دیوونگی میخواسته دیوونه بودم و گاهی با احتیاط حرکت کردم .
دیشب چند دوست برام آرزو کرده بودن که شادیهام به بلندی شب یلدا و غمهام به کوتاهی روزش باشه . وقتی فکر کردم دیدم تا الان زندگی برام همینجوری بوده . سختیها رو تونستم بگذرونم و از لحظه های شادیم تا جائیکه میشه لذت ببرم .

دشب راحت خوابیدم چون
دیگه ناگفته ای به چانکی ندارم .
تو شرکت همه چی داره خوب پیش میره .
تو خوونه آتش بس خوبی در جریانه .
با سارا احساس راحتی میکنم مثل یه دوست قدیمی .
دوست جوونی دارم که میتونم رو دوستیش حساب کنم .
و در کنار همه اینا دلتنگی هائی که باعث با ارزش شدن همه اینهاست .

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

خوب من بازم اینجام . پشت میزم توی شرکت و بعد از کلی کارهای عقب افتاده تصمیم گرفتم بنویسم . فکر میکردم اینبار نظرم نسبت به دوبی عوض شه اما باز هم همون احساس مصنوعی بودنش از لحظه اولی که واردش شدم اومد سراغم . آدما ، ساختمونها و همه اون شیکی و زیبائی یه جورائی کاملا جعلی به نظرم میاد .
روز اول با رئیس محترم مفصل درمورد کار و امکاناتی که میشه اونجا ازش استفاده کرد . همه اینا رو گفت اما تا روزی که اقامت من رو نگیره باور نمیکنم رفتنی باشم .
بعد با هم رفتیم سمت ابوظبی چون اونجا باید به یه قراری میرسیدیم . ظاهرا ریاست محترم تو یه مثبت منفی اشتباه کرد و ما سر از وسط بیابون در آوردیم . اما واقعا قشنگ بود . جالبتر از همه سبک خوونه سازی شون بود یه دفعه میدیدی وسط بیابون برهوت یه عمارت خیلی قشنگه که تمام اطرافش سبزه . این منظره ها من رو یاد داستانهای علی بابا و هزار و یک شب و ... مینداخت . بیابونشون رو بیشتر از شهرشون دوست داشتم . انگار که بیشتر بهشون میاد
فکر میکنم از هر 10 نفر 5 نفر تو دوبی ایرونی بود . چون از همه جا صدای فارسی حرف زدن میوند . اونجا بود که باز دلم گرفت و کلی به همه چیز بد و بیراه گفتم . اینکه چرا جوونها و پول این مملکت باید اینجوری به یه کشور دیگه سرازیر بشه و ...
داستان جالب دیگه کل کل من با یه پسر عرب اردنی بود . ازم پرسید که نظر ایرانی ها درمورد عربها چیه و من انگار که فقط منتظر این سئوال بودم گفتم:" همه رو نمیدونم اما من از عربها متنفرم ." آدم خوبی بود که چیزی نگفت . و البته کلی هم در مور اسم خلیج فارس بحث کردیم . میگفت که توی تمام کتابهای درسیشون اونجا رو به اسم خلیج عربی معرفی کردن !!!
داستانهای اونجا زیاده اما حوصله تعریف کردن ندارم .
روزها بازم دارن به سرعت میگذرن .
چیزای زیادی داشتم برای نوشتن اما همش پرید .
دعا میکنم زودتر تکلیف زندگی ام معلوم شه . اینکه رفتنی ام یا موندنی ! یه جورائی دلم خواهد گرفت از رفتن اما راهی نیست !

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۳

فکر میکنم بهترین چیزی که تا حالا تو زندگی من اتفاق افتاده این چند تا مسافرتیه که رفتم . سفرهام رو دوست دارم و با هر بار رفتن کلی چیز یاد میگیرم ، کلی آدمهای جدید میبینم و هربار که برمیگردم میبینم که بزرگتر شدم . زیاد از این سفر آخر نمی نویسم فقط همین کافیه که وقتی رسیدم توی فرو دگاه مهرآباد گریه ام گرفت . از اینکه مجبورم این روتین مسخره رو که اینجا اسمش رو گذاشتیم زندگی دوباره شروع کنم . عین بچه کوچولوئی که میخوان به زور از پارک ببرنش همش تو دلم میگفتم نمیخوام برگردم . شاید اگر فقط چند سال قبل بود از خودم و این احساسم نسبت به مملکت عزیز اسلامی ام شرمنده میشدم و خودم رو شماتت میکردم اما این روزا هر چی بیشتر میگذره نا امیدی من از این مملکت و مردمش و آینده تاریکی که حتی فکر کردن بهش حالم رو بد میکنه ، بیشتر میشه . کاش راهی بود برای رهائی از این نا امیدی تلخ . انگار که هرلحظه مرگ تدریجی عزیزی رو ببینی و جز فکر ترکش راهی به ذهنت نرسه .

نیومده دوباره دارم میرم . ایندفعه فقط 3-4 روز نیستم اما بالاخره سفریه برای خودش .

دیشب دیگه تتمه فرمایشات باقیمانده رو هم به سارا گفتم . به جز یه مورد که شاید هم هیچوقت بهش نگم چیزی رو ناگفته نذاشتم . امیدوارم زود زود خودش رو پیدا کنه .

من و زندگی هم درجریانیم . هیچکدوم از اتفاقاتی که فکر میکردم برام خواهد افتاد برام نیفتاده و زندگی هم داره به سرعت باد میگذره . باورش سخته که فقط سه ماه دیگه به عید مونده . یه عید دیگه . یه سال دیگه و باز هم ...

این روزا یه جورائی گیجم . کلی کار دارم که برای خودم هی تکرار میکنم که باید انجامشون بدم اما دریغ از کمی حرکت و انرژی . یه جورائی یه نخوت داره من رو غرق میکنه .

چند وقته درست و حسابی دوست جون رو ندیدم . هر وقت با هم بودیم به دلیلی یکیمون عجله داشته .

سوادم به شدت رو به اضمحلاله . باید کاری براش بکنم . اصلا دوست ندارم یه وقت برگردم و ببینم پاک از قافله معلومات جهانی عقبم .

دیشب فیلم First 50 datesرو دیدم . از اون Romance Comedy های بامزه است که من همیشه دوست داشتم . داستان یه دختریه که حافظه کوتاه مدتش رو بعد از یه تصادف از دست داده و هر روز صبح که بیدار میشه اتفاقات روزقبل رو یادش نمیاد .

از حالا ذوق دارم که تو دوبی برم سینم . تمام لینکها و سایتها رو چک کردم . فیلمی رو که حتما خواهم رفت الکساندر ه فکر کنم دیدن یه همچین فیلمی تو سینما با صدای عالی و تو صندلیهای راحت خیلی مزه بده .

دارم کتاب انگلیسی راز داوینچی رو میحونم . یادمه زمانی که دانشگاه میرفتیم یکی از استادها یه بار گفت " ترجمه بزرگترین جنایتیه که میشه در حق یه متن ادبی کرد " این حرف رو بعد از خوندن کتاب هری پاتر و مجمع ققنوس به زبان انگلیسی و بعد خوندن ترجمه فارسی اش با تمام وجودم حس کرد . اما درمورد راز داوینچی باید بگم که با اینکه بازهم خوندن متن اصلی یه مزه دیگه میده اما واقعا مترجم فارسی اش هرکی بوده باید بهش دست مریزاد گفت . ترجمه واقعا عالیه و بزرگترین حسن اش زیرنویسهائیه که داره و خیلی چیزها رو توضیح داده . تو کتاب اصلی هیچ خبری از اون همه پانوشت نیست و خودت باید همه چی رو یا بدونی یا از جائی کشف کنی . بازم میگم که واقعا دست این مترجم ( که اسمش هم یادم نیست ) درد نکنه .