دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۴

راستش خيلي دلم ميخواهد بنويسم اما نوشتنم هم نمي آيد
خبري نيست و من هم ديگرهم چشم انتظار بودن را تعطيل كردم
شايد بقول دوستي انگار بايد باور كنم داستانمان Expire شده
باور كردنش دردناك است اما راهي هم جز قبول واقعيت ها نيست
دلم چيزهاي زيادي نميواهد اما همان چند قلم كه دلم ميخواهد نيست
ديشب به دوستي ميگفتم : هر روز كه بيدار ميشوم با خودم ميگويم خيالي نيست اما شب كه ميشود ميبينم نه تنها خيالي هست بلكه "خيلي خيلي " خيالي هست .
گاهي شبها تا خود وقتي كه خورشيد دوباره حال آسمان را ميپرسد با خودم كلنجار ميرو م. حالم بد نيست اما خوب هم نيست

جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۴

فكر ميكردم اين را به خودم بدهكارم
اينكه حرفهايم را بزنم .
دروغ نميگويم !
خيلي اميدوار بودم كه هنوز جائي مانده باشد .
اما الان ميدانم كه نيست
كاش آدمها همانوقت كه بايد، قدر بدانند .
هميشه از خودم راضي بودم . از اينكه هر كاري را كه دلم خواسته كرده ام
و براي اينكه هر وقت به گذشته نگاه ميكردم چيزي براي حسرت خوردن نبود .
اما اينبار وقتي نگاه ميكنم ميبينم كه تنها يك نقطه است كه جاي "ايكاش" دارد .
سعي كردم اين "ايكاش " را نيز پاك كنم اما نشد .
اما يك چيز خوب در تمام اين داستان هست :
اينكه ديگر به خودم مديون نيستم . هر انچه كه ميخواستم را گفتم .
..........
وقتي با حال خراب يكي از دوستان براي رفتن به مراسم حليم پختن دعوتم كرد شايد نميدانستم دارد چه لطف بزرگي ميكند .
با حال بدي كه داشتم ميخواستم نروم .
عين آدمي كه در يك مسابقه مشت زني همه راند ها را مشت خورده باشد گيج بودم .
تمام مدت را اشك ريخته بودم و خلاصه حال بدي بود
به كرج كه رسيديم اما انگار تمام حال بدم رفت . نميدانم تاثير ديدن دوستاني بود كه مدتها نديده بودمشان و يا وجود آن همه آدم بود كه همه بدور از همه معادلات و محاسبات آنجا بودند.
شب عجيبي بود . نميدانم چرا اما واقعا فكر ميكردم اگر با تمام وجودم نيت كنم حتما هرآنچيزي كه ميخواهم برايم به وجود مي آيد .
شب كه براي استراحت به خانه دوستانمام برگشتيم كلي حرف زديم و حرف شنيديم . انگار آن شب بايد قسمتي از تجربه من ميبود براي كامل شدن با اتفاقي كه افتاده بود .
من هميشه باور داشته ام كه ارتباطاتي كه ما با آدمها برقرار ميكنيم اتفاقي نيست . براي من مخصوصا همه روابطم معناي خاصي دارد . اينكه آدمها در زمانهاي مختلف سر راه هم قرار ميگيرند عجيب است . شايد هيچوقت فكرش را نميكردم در يكي از بدترين شبهايم دوستاني در كرج داشته باشم كه در كنارشان آرام بگيرم .
..........
آدمهاي زيادي در زندگيمان مي آيند و ميروند
اين روزها به خيلي از رفتنهائي كه آدمهاي زندگي ام داشته اند فكر ميكنم .
از پدرم تا آدمهائي كه حتي ديگر نامشان را به ياد ندارم .
براي خيلي از اين رفتنها دلتنگ شدم
از خيلي از رفتنها خوشحال شدم
براي بعضي ها اشك ريختم
براي بعضي ها شادي كردم
خيلي ها را فراموش كردم
و براي تعداد معدودي هنوز دلتنگم
الان كه فكر ميكنم ميبينم هر آدمي با آمدن و رفتن اش چيزي برايم بجا گذاشته است
انگار كه هر يك براي دادن درسي به زندگي ام وارد شده اند
بعضي از آدمها ، اما ، درسشان بسيار بزرگ بود .
انقدر كه در جائي زندگي ام را تغيير داده اند
نمي دانم اين خوب است يا بد اما گاهي بعضي آدمها كه مي آيند ، تنهائي يادم ميرود
اين آدمها كه به زندگي ام نزديك ميشوند ، باورشان ميكنم با اينكه ميدانم روزي ميرود
خوب ميدانم كه يكبار ديگر دوستي دارد ميرود

چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۴

امسال از هر سال ديگري بيشتر عروسي و نامزدي دعوت شدم . خيلي از دوستانم هم كمي تا قسمتي متاهل شدند . باور كردن بعضي هايش آسان بود و باور بعضي ديگر عجيب . خيلي از دوستان دور و نزديك هم عضو جديدي را به خانواده اضافه كردند . همه اينها را كه ميبينم حالم بهتر ميشود و باز يادم مي آيد كه هنوز چيزهائي هست كه وجودشان آدمها را از اين مكان و زمان جدا ميكند و ميبردمان به همان بهشتي كه ميگويند از آن رانده شده ايم.
براي همه آنها آرزوي خوشي ميكنم و روزهاي هميشه شاد .
در كنار تمام اين جفت شدنها چيزي را كه دوست ندارم حرفهاست و حديث ها كه بين دو خانواده پيش مي آيد . راستش فكرش را هم نميكردم كه روزي در خانه خودمان اين حرفها را بشنوم. خان داداش كه باز عاشقيت اش بالا زده ، اينبار مصرتر از دفعات قبل است . اين خوب است كه چيزي چنان دلت را بلرزاند كه با تمام وجود بخواهيش . اما ظاهرا مادر زن و مادر شوهر از همين الان با هم سرشاخ اند و اين را دوست ندارم . انگار كه دو نفر دارند با هم مچ مي اندازند و هركدام ميخواهد به هر قيمت حريفش را مغلوب كند و در اين ميانه آقا داداش و نامزد مباركشان بجاي اينكه كمي از تنشها كم كنند با رساندن پيغام ها و اخبار وضع را از آنچه كه هست خرابتر ميكنند .
در ظاهر همه چيز خوب است . همديگر را دعوت مي كنند . مهماني ميدهند براي هم كلي ميز ميچينند اما در همان لحظه احترام مطلق اگر ساكت باشي خواهي شنيد كه هر دو بهم ميگويند " حالا بهت ثابت ميكنم " .
حس خوبي نيست . نميتوانم مادرم را تائيد كنم و اين بيشتر آزارش ميدهد . كاش آقا داداش و نامزد مباركه بفهمند كه اگر از امروز زندگي را اينجور سكانش را از دست بدهند ديگر هرگز نميتوانند آنرا بدست بگيرند .
..................
هر بار كه ميبينمش حالم بهتر و بدتر ميشود . بهتر ميشود چون دلتنگي ام آرام ميگيرد و بدتر ميشود چون بايد خيلي زود بدانم كه چه ميكنم . چشمان مهربانش را دوست دارم و صداي آرامش را . روزهائي در زندگي هست كه تا هميشه بيادت ميماند .