فكر ميكردم اين را به خودم بدهكارم
اينكه حرفهايم را بزنم .
دروغ نميگويم !
خيلي اميدوار بودم كه هنوز جائي مانده باشد .
اما الان ميدانم كه نيست
كاش آدمها همانوقت كه بايد، قدر بدانند .
هميشه از خودم راضي بودم . از اينكه هر كاري را كه دلم خواسته كرده ام
و براي اينكه هر وقت به گذشته نگاه ميكردم چيزي براي حسرت خوردن نبود .
اما اينبار وقتي نگاه ميكنم ميبينم كه تنها يك نقطه است كه جاي "ايكاش" دارد .
سعي كردم اين "ايكاش " را نيز پاك كنم اما نشد .
اما يك چيز خوب در تمام اين داستان هست :
اينكه ديگر به خودم مديون نيستم . هر انچه كه ميخواستم را گفتم .
..........
وقتي با حال خراب يكي از دوستان براي رفتن به مراسم حليم پختن دعوتم كرد شايد نميدانستم دارد چه لطف بزرگي ميكند .
با حال بدي كه داشتم ميخواستم نروم .
عين آدمي كه در يك مسابقه مشت زني همه راند ها را مشت خورده باشد گيج بودم .
تمام مدت را اشك ريخته بودم و خلاصه حال بدي بود
به كرج كه رسيديم اما انگار تمام حال بدم رفت . نميدانم تاثير ديدن دوستاني بود كه مدتها نديده بودمشان و يا وجود آن همه آدم بود كه همه بدور از همه معادلات و محاسبات آنجا بودند.
شب عجيبي بود . نميدانم چرا اما واقعا فكر ميكردم اگر با تمام وجودم نيت كنم حتما هرآنچيزي كه ميخواهم برايم به وجود مي آيد .
شب كه براي استراحت به خانه دوستانمام برگشتيم كلي حرف زديم و حرف شنيديم . انگار آن شب بايد قسمتي از تجربه من ميبود براي كامل شدن با اتفاقي كه افتاده بود .
من هميشه باور داشته ام كه ارتباطاتي كه ما با آدمها برقرار ميكنيم اتفاقي نيست . براي من مخصوصا همه روابطم معناي خاصي دارد . اينكه آدمها در زمانهاي مختلف سر راه هم قرار ميگيرند عجيب است . شايد هيچوقت فكرش را نميكردم در يكي از بدترين شبهايم دوستاني در كرج داشته باشم كه در كنارشان آرام بگيرم .
..........
آدمهاي زيادي در زندگيمان مي آيند و ميروند
اين روزها به خيلي از رفتنهائي كه آدمهاي زندگي ام داشته اند فكر ميكنم .
از پدرم تا آدمهائي كه حتي ديگر نامشان را به ياد ندارم .
براي خيلي از اين رفتنها دلتنگ شدم
از خيلي از رفتنها خوشحال شدم
براي بعضي ها اشك ريختم
براي بعضي ها شادي كردم
خيلي ها را فراموش كردم
و براي تعداد معدودي هنوز دلتنگم
الان كه فكر ميكنم ميبينم هر آدمي با آمدن و رفتن اش چيزي برايم بجا گذاشته است
انگار كه هر يك براي دادن درسي به زندگي ام وارد شده اند
بعضي از آدمها ، اما ، درسشان بسيار بزرگ بود .
انقدر كه در جائي زندگي ام را تغيير داده اند
نمي دانم اين خوب است يا بد اما گاهي بعضي آدمها كه مي آيند ، تنهائي يادم ميرود
اين آدمها كه به زندگي ام نزديك ميشوند ، باورشان ميكنم با اينكه ميدانم روزي ميرود
خوب ميدانم كه يكبار ديگر دوستي دارد ميرود