پنجشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۴

مهر امسال حال و هواي مهر هر سال رو ندارم .الان چند سالي هست كه با هر مهر خاطره روز اول مدرسه كمرنگتر و كمرنگتر ميشه . شايد اگر امسال وجود مادر خانومي نبود كه هر سال براي اول مهر آماده ميشه شايد اصلا نزديك شدنش رو هم احساس نميكردم . تكرار اينكه من تو مدرسه شرور بودم و هميشه سردسته گروه بدها بودم براي خودم هم نخ نما شده .اما احساس خوبي كه نسبت به ميز و صندلي و روپوش هميشه پاره ام داشتم شايد 99% بخاطر همين فرصت ديوونه بازي در آوردنهائي بود . تو دانشگاه هيچوقت اين احساس خوب شيطنت تكرار نشد . احساس ميكنم اشكال عمده از من بود كه هيچوقت نتونستم با دانشگاه ارتباط برقرار كنم . تو سالهاي دانشگاه تمام فكر و توانم در راه پيچوندن كلاسا صرف ميشد . و البته هم بسيار در اين راه موفق بودم .
........
تو شركت همه چي به روال عادي ميگذره . به جز اينكه با انتقال واحد حسابداري به طبقه ما كلي سر و صدا بيشتر شده و من هم كه اصلا از اين اتفاق راضي نيستم بهانه خوبي پيدا كردم كه در اتاق رو ببندم و خودم رو از جامعه بشري بيرون هر چه بيشتر دور نگهدارم.
يه جورائي حس ميكنم اينجوري بهتره .
......
خيلي وقته كه ميخوام با خودم بشينم و درست حسابي سنگهام رو وا بكنم اما هر دفعه يه جوري خودم رو ميپيچونم . خيلي از اشكالات خودم رو ميدونم . ميدونم كجاها اشتباه ميرم كجاها كارم درست نيست . حتي خيلي جاها راه درست رو ميدونم و براي ديگران هم تجويز ميكنم ، اما داستان كه به خودم ميرسه باز ميزنم تو باقالي ها و همچنان به حركت زيگزاگي خودم ادامه ميدم و خيلي وقتها سر از يه جائي در ميارم كه حتي خيلي عقب تر از نقطه شروعم هست . اين روشي كه پيش گرفتم شايد ظاهرا ضرري نداشته باشه اما ميدونم در بلند مدت به شدت من رو به عقب بر ميگردونه .
اينهم از اون دسته موارديه كه ميدونم دارم اشتباه ميرم اما كاري در موردش نميكنم . يكي ميگفت ما بايد آگاهانه انتخاب كنيم . اشكال كار اينه كه من آگاهم و ميدونم بايد چي رو انتخاب كنم اما "انتخابم نميايه" !!!
.............
كامپيوترم مرض جديد گرفته . يه چيزي تو مايه هاي آنفولانزاي مرغي
يه دفعه صفحه اي كه دارم توش كار ميكنم غير فعال ميشه .
مثل همين الان ....
دارم تايپ ميكنم اما از يه جا به بعد هيچ اتفاقي نمي افته و من بايد دوباره صفحه ام رو فعال كنم
...........
روز سه شنبه همش خواب بودم
نه چون كه خوابم ميومد
چون خوابش رو ديده بودم
تمام روز خوابيدم شايد دوباره خوابش رو ببينم !!!!
ديشب هم خوابش رو ديدم
دلم ميخواد بجاي خواب خودش رو ببينم

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴

گاهي زندگي براي من خييلي كند و خيلي سريع ميگذره . الان از اون دورانه .شنبه هفته پيش به اندازه يكماه دور به نظرم مياد و از طرفي هم انگار همين ديروز بود كه تابستون شروع شد و كلي مامان از شروع شدن تعطيلاتش خوشحال بود . علت اين كندي سريع يا سرعت كند نميدونم چيه !
در يك هفته گذشته يه تصميم گرفتم . يه تصميم كه مثل خيلي از تصميم هام غير منطقي و نامتعارفه . براش كلي ذوق دارم و ميدونم نياز به برنامه ريزي درست داره . البته بي گدار به آب زدن هم براي خودش عالمي است .
ديشب به لطف يك عده آدم و اتفاقات رفتم و يه تئاتر ديدم . ظاهرا قرار خيلي پيچيده تر از اين حرفها بوده و من از طريق يه نفر كه خودش يكي ديگه براش بليط گرفته بود ، برام بليط گرفته شده بود و چون يه عده يه جا براي تولد يكي جمع شده بودن و بعدش ميخواستن برن تئاتر ، من هم به تولدي كه كسي من رو نميشناخت رفتم و البته عين بچه هاي خوب يه گوشه نشستم و شربتم رو خوردم تا من رو ببرن تئاتر . خلاصه داستان يه چيزي تو مايه هاي " دوست داري با دوست من كه دوست داره با دوست تو دوست بشه بري تئاتر؟!" بود . و البته الحق دست برنامه ريز و گيرنده بليط (كه من نميشناختم و هنوز هم نميشناسم ) كه براي اون همه آدم بليط گرفته بود وهمه رو جمع كرده بود درد نكنه . و البته من كه مدتها بود از جامعه فرهنگي هنري مملكت عزيز دور بودم حظي مبسوط بردم از تماشاي تئاتر و البته دست دوست عزيزمان به شدت ندرده كه از سه هفته پيش از اين بنده سئوال كرده بود كه آيا رفتني هستم و يا نه . خلاصه جميع خلايق و حوادث دست به دست هم دادند تا ما تئاتر " همسايه ها " رو ببينيم . خدايشان از بلاجات محفوظ شان بدارد. درنهايت تئاتر قشنگي بود و يه جورائي دوستش ميداشتم .

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

واقعيت اينكه اونقدرها كه فكر ميكردم بهم خوش نگذشت .
و البته ياد گرفتم كه هيچوقت ديگه مسئوليت هيچكس رو بعهده نگيرم
آدماي مختلف سلايق مختلف دارن و هماهنگ كردنشون هم خيلي سخته .
جالب هم اينه كه همه كس همه چيز رو از چشم تو ميبينن
مطمئنا هرگز دوباره يه عده رو دنبال خودم راه نميندازم
....
بعد از يه هفته دوري از قيافه هاي درهم و نگاههاي وقيح و آدمهائي كه انگار ارث پدرشون رو طلب دارن در بدو ورود به مملكت اسلامي مورد تفقد برادران هموطن قرار گرفتيم .
واقعا كه آدم گاهي از هويت خودش بيزار ميشه