یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴

نميدونم اين خوبه يا بد
همه چي يه جورائي بهم ريخته
مغزم همش داره error ميده
هر چي سعي ميكنم نميتونم تصميم درستي بگيرم
در مورد خيلي چيزا
طبق عادت هميشگي همه چي رو رها كردم تا ببينم چي پيش مياد
بعضي ها ميگن گاهي آدم دچار كشف الشهود ميشه
من الان به اين كشف الشهود به شدت نياز دارم
به اينكه يه صدائي از يه جائي بهم بگه چيكار بايد بكنم
براي اينكه تصميم بگيرم
خيلي وقتا همه چي بدون كشف الشهود به بهترين نحو ممكن ختم به خير شده
اما اينبار واقعا واقعا احساس ميكنم نياز به كشف الشهود دارم
***
هفته عجيبي گذشت
اومدن پدر گرامي
دعواي مفصل با مدير محترم
بدخوابي هاي شبانه
برنامه براي سفر هفته آينده
كلي تصميم گيري ضد و نقيض
و در آخر دعواي مفصل با برادر جان
و رفتن به مهموني كه زياد برام جالب نبود به جاي تولدي كه خيلي دوست داشتم برم .
****
امروز و ديروزكلي با يه دوست قديمي چت كردم
كلي حرف زديم و درد دل كردم
خيلي خووبه كه آدم بتونه رو آدما و دوستيشون حساب كنه .
****

دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۴

پدر جان اومده خوونه ما
شونه اش شكسته
نميدونم چطور روش شده بياد .
وقتي ديدمش نشناختمش
از آخرين باري كه ديدمش خيلي چاق تر شده
وقتي بغلم كرد و من رو بوسيد حس كردم يه غريبه است .
اين مرد پدر من نيست
اين آدم رو نميشناسم .
اين يه غريبه است .
يه غريبه كه هركاري ميكنم نميتونم بپذيرمش
..........
دلم گرفته
دلم گرفته
دلم گرفته
دلم گرفته براي خودم
براي چيزهائي كه نيست و من ميخوام
دلم گرفته از اينهمه ادعاي بيخيالي خودم
دلم گرفته از اينكه كارم رو دوست ندارم اما جرات زيرش زدن رو هم ندارم
از اينكه تكرار هر روز داره خفه ام ميكنه
از اينكه هرچي ميگردم كمتر اون چيزهائي رو كه ميخوام بدست ميارم
از تنهائي مسخره اي كه احساس ميكنم
از زمين و زمان
دلم گرفته
دلم گرفته
دلم گرفته

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴

هصابي حوث كردم چيظي بينويصم اما حر چي فكر ميكنم كمطر چيضي براي نوشطن يادم مياد .
يادم مياد يه مدط طو مدرصح براي طفريه شروء كردم به نوشطن طمام جظوح حا و متالب بصورت بدون نغته .
به شدط با اين داصطان هال ميكردم طا اينكه يه روظ يكي اظ همكلاصي حام جضوع رو گرفط و شروع كرد به خوندنش .
نميدوونم چرا حمون موغع تسميم گرفطم كه به بي نغته نوشتن اظ چپ بح راثت نوشطن رو هم اظافه كنم .
هالا اين داصطان چه ربتي داشط خودم حم نمحميدم ;P

**********

با اينكه ميگم بي خيال داستان شدم اما خودم خوب ميدونم كه دارم به خودم مثل سگ دروغ ميگم .
يادمه تو دوران نوجواني ، اونوقتي كه كلي با نوارهاي احمد شاملو حال ميكردم ، يه جمله رو هر روز و هر روز با خودم تكرار ميكردم .
" از بختياري ماست شايد كه هر آنچه كه ميخواهيم يا به دست نمي آيد يا از دست ميگريزد . "
راستش خيلي وقتا خودم رو با اين جمله آروم كردم
خيلي تلخي ها رو با ديد مثبت ديدم
تو خيلي از اشك ريختنها اين جمله رو مثل دوا تكرار كردم
هر چي كه گذشت ، اما ديدم اين هم از همون حرفهاست كه فقط حرفِ
الان به اين جمله اعتقاد ندارم
مثل خيلي چيزاي ديگه ام كه از دست رفته ، اعتقادم به نيمه پر ليوان هم از دست رفته .
نيمه خالي باحال تر آدم رو با خاك يكسان ميكنه .
BOOOOMMMMM

**********

باز دارم رو اعصاب حركت ميكنم
اما اينبار روي اعصاب رئيس بزرگ
خوب ميدونم شدم ميخ و دارم اعصابش رو بصورت زيبائي تخريب ميكنم .
دوست ميدارم وقتي اعصاب اش رو در هم ميريزم اما بهانه اي دست اش نميدم كه بتونه از من و كارم ايراد بگيره .
بالاخره هرچي باشه با عقرب طرفه .
اونهم عقربي از نوع ترانه :)

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴

ارديبهشت تولد خيلي هاست كه ميشناسمشون
تولد پدر جان هم تو همين ماهه
روز 20 ارديبهشت
آدمي كه زماني مثل خدا ميپرستيدم
اما الان از ترس اينكه مبادا مجبور بشم باهاش حرف بزنم گوشي تلفن خوونه رو بر نميدارم
ددي جان تولدت مبارك
*******
خيلي وقتا ادعا ميكنم من خودم هستم
اما راستش گاهي خودم هم نميدونم كي هستم و چي ميخوام
با خودم ميگم اگر اينجوري باشه و اونجوري بشه ديگه چيزي نميخوام
اما درست تو همون موقع كه فكر ميكنم ميبينم بعد از اونها بازم خواستني دارم
همه چي بازم ظاهرا خوب داره پيش ميره
همه چي آروم و رو رواله
اما من كرمكيِ خودآزار انگار نميتونم آرامش رو تحمل كنم
دارم دنبال يه چيز جديد ميگردم كه يه كم سرم رو گرم كنم و افكارم رو بهم بريزم
گاهي فكر ميكنم من و آرامش هيچ سنخيتي با هم نداريم اما اين حرف وقتائي كه آرامش رو با تمام وجودم درك ميكنم و لذت ميبرم كاملا اشتباه از آب درمياد .
خيلي خوبه كه آدم بتونه خودش رو هم متعجب كنه
گاهي خوب
گاهي بد
جميع اضداد بودن لذتي داره كه اصلا نميشه توضيح اش داد .
*******
ديدن فيلمهاي جنگ ستارگان بعد از اينهمه سال مزه داد
يادم نيست چندسالم بود كه فيلمها رو ديدم
شايه 9 شايد 10 اما يه چيزي رو خوب يادمه
از همون موقع بو كه عاشق فيلمهاي علمي – تخيلي شدم
وقتي فيلم رو ميديدم ياد بابا جان افتادم
اينكه هر قسمت رو برام ترجمه ميكرد و من با ذوق مرگي گوش ميكردم
الان كه خودم نگاه ميكردم ميديدم كه خيلي جاهاش رو برام نميگفته
احتمالا با خودش ميگفته كه من اين حرفها سرم نميشه
همه چي به دو دسته خوب و بد تقسيم ميشد
آدم خوبها و آدم بدها
يادم نمياد در مورد نيرو برتر چيزي برام گفته باشه
و خلاصه در تمام 6 ساعتي كه عين ديوونه ها داشتم جنگ ستارگان ميديدم كلي ياد بچگي هام افتادم
يه چيز ديگه هم يادم افتاد
تو همون عالم بچگي كلي دلم ميخواست پرنسس ليا باشم
*****‌

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۴

چه خوب شد به نداي وجدان گوش ندادم ها
تا آخرين لحظه دودل بودم كه برم يا نه
با خودم شرط كردم اگر پولي كه قرار بود دستم بياد رو بهم بدن برم
پول رسيد و من هم رفتم
هوا سرد بود
اما كلي خوش گذشت
كلي خوشگذرونديم و گشتيم و غذاهاي خوشمزه خوشمزه خورديم
خيلي جاها جاي خيلي ها رو خالي كردم
يه بار ديگه وقتي وارد مرزهاي وطن اسلامي شدم بي اختيار اشك تو چشام جمع شد .
ميدونم هيچوقت براي اين خاك اسلامي دلتنگ نخواهم شد