یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۴

تو محل کارم زیاد آدم خوشایندی نیستم
زیاد اهل صمیمی شدن با آدمها و همکارا نیستم
و یه جورائی فاصله ایمنی رو باهاشون حفظ میکنم
میدونم که هم اینجا معتقدن که من آدم مزخرف و از خود راضی هستم
آدمی که جز خودش هیچکس رو آدم حساب نمیکنه
اینهم زیاد بد نیست
یه جورائی خود آدم هم باورش میشه یه سر و گردن از بقیه بالاتره
............
میخوام سفر ترکیه رو بپیچونم
هنوز به همسفرم نگفتم اما یه جورائی راه دستم نیست برم
شاید یه جورائی احساس میکنم من هم شریک جرم میشم
مثل اینکه کمی وجدان اون ته ها مونده

چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۴

when you're afraid of something, what you want more than anything else is to make it go away. You want your life back to the way it was before you found out that there was something to be afraid of. You want to build a high wall and live your old life behind it. But nothing ever stays the same. That's not your old life at all. That's your new life with a wall around it. Your choice is not about going back to the way things were. Your choice is about hiding, or about going right to the heart of the thing that scares you.

Even when we know we'll never find the answers, we have to keep on asking questions.
عمو جانم مرد
تنها عموئی که من از 3 تا عمو دیده بودم
عمو جانی که من 5 سالی بود ندیده بودمش
آدم بی دردسری که کاری به کار کسی نداشت
آدمی که تو زندگی خوشی کرده بود و روزهای ناخوشی هم داشت
برای بار سوم به بهشت زهرا می رفتم
و برای اولین بار برای مراسم تشیع جنازه
همه چی خیلی زود و بی دردسر انجام شد
مرگ خوبی داشت
ظاهرا تا آخرین لحظه هم سرپا بوده
دوست دارم همینجوری بمیرم
راحت و بی دردسر.

بعد از اینکه مراسم تموم شد من و مامان و داداش رفتیم سرخاک مادربزرگ و دائی ام
هر دو سال 66 رفتن و من بار دومی بود که بهشون سر میزدم
بهشت زهرا رو دوست ندارم
.................
هر وقت خوابش را ميبينم دلم ميگيرد
باز خوابش را ديدم
فکر نمیکردم یه روزی این سئوال رو از مادرم بپرسم
اما ديشب پرسیدم : "چرا ؟"
جوابش همون جوابي بود كه همون سالها گفته بود
اما میدونم خودش هم ته دلش یه جورائی از کاری که کرده راضي نیست
.................
دوست دارم وقتی مادر خانم درمورد جوونی هاش حرف میزنه
درمورد کارائی که با پدر گرامی انجام میدادن
شیطنت ها ، حماقت ها و دیوونه بازیهائی که کردن
در مورد اون هفت سالی که من نبودم و اونها دوتا آدم دیوونه خوشگذرون بودن
باورش برام سخته که این داستانها مال این آدمهاست
..........
باز من جوگیر فیلم شدم
این سریال TAKEN به معنای مطلق کلمه خداست .
ودر لیست TOP TEN ام قرار گرفته .
راستی اشکالی داره لیست TOP TEN به جای 10 تا 11 اسم توش باشه ؟!؟!؟

دوشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۴

خرد خرد نگاشته اما به یکجا پابلیش نمودیم

یه جورائی باز رفتم تو کما
بابا حالم بهم خورد از این تعطیلی های مزخرف احمقانه غمگین که هرکدومشون یه دنیا غم تو دل آدم میاره
اون از اون تعطیلی مسخره چند روزه قبل از سیزده بدر که عین خنگهای مقدس با مامان و خان داداش نرفتم شمال و تمام روزها و شبها عین ماست ولو شدم جلوی تلویزیون و فیلم دیدم و فیلم دیدم .
این هم از این تعطیلی احمقانه که یکروزش بطور کامل به مراسم خنگانه عیددیدنی گذشت .
آدمهائی که تو ایام عید اونقدر میبینیشون که تکراری و خسته کننده میشن .
مثل اینکه زیادی تند رفتم
زیاد هم نباید بی انصافی کرد
چون تو همین روزا بعضی هاش هم خیلی خوب بود
مثل سیزده بدری که از ظهر خوونه مامان پونه به شدت در کردیم و ساعت 12 شب وقتی در ارتفاع 30000 پا درحال پرواز بودم به خوونه رسیدم .
یا جمعه ای که بالاخره طلسم چندماهه شکست و رفتم دیدن جفتی از دوستان که مدتها میخواستم برم و هربار به دلائل عجیب غریب نمیشد .
روزهائی که پر بود از خنده و رقص و موسیقی و داستان و خوردنی و نوشیدنی و آجیل و شیرینی و قرض کردن کلی فیلم باحال به اتمام رسید.
.........
باز دارم کتاب هیجان انگیز میخونم و فیلمهای خوب میبینم و هر شب کلی خوابهای باحال میبینم
باز عین هرسال یه چند روزیه تصمیم گرفتم کارم رو عوض کنم اما میدونم اینکار رو نخواهم کرد
امسال اولین سال بود که کاملا دور از تدریس شروع شد . دلم برای تدریس تو کلاس حسابی تنگ شده اما اصلا هم حوصله ناز و غمزه ندارم.
.........
چند روزه به شدت هوس کردم که مرفه بی درد باشم
بیخیال بخوابم تا هر وقت دلم خواست
برم سرکاری که دوست دارم ( بیکار من میمیرم )
هر وقت دلم خواست بزنم بیرون
هروقت دلم خواست برم مسافرت
هرچی دلم خواست بخرم
و خلاصه هرکاری دلم خواست بکنم
تو این چند روز به هرکی گفتم پیشنهاد کرده یه شوهر پولدار پیدا کنم
نمیدونم اینا نفهمیدن من چی میگم یا باز من خنگ بازی در آوردم
من گفتم میخوام بصورت مرفهانه بیدردانه "زندگی کنم ".
........
تا یکی دوسال پیش هر وقت فکر مرگ رو میکردم کلی باهاش حال میکردم . نه اینکه مردن رو دوست داشته باشم . برعکس عاشق زندگی کردن بودم و هستم اما از مردن هم نمیترسیدم .
هرشب که میخوابیدم فکر میکردم اگر فرداش از خواب بیدار نشم همه چی خوب خواهد بود.
با خودم میگفتم تا جائی که تونستم زندگی کردم .
یکی دوسال بود که این آرامش رو از دست داده بودم
شده بودم اون آدمی که از مرگ میترسه
اما الان چند وقته که باز اون حال خوب اومده سراغم
ترسی ازش ندارم
هنوز هم هر ثانیه زندگی رو با تمام وجودم دوست دارم
اما با مرگ هم مشکلی ندارم
خوشحالم که برگشتم سرجائی که بودم
کی میگه برگشت همیشه بده ؟!
.........
پیام از اون آدمهائیه که میدونم تا دنیا دنیاست میتونم روی رفاقت اش حساب کنم
از اون آدمهای نازنینی که واقعا قلبشون پاکه ، مهربونن و میشه چشم بسته بهشون اعتماد کرد .
دلم گرفت وقتی دیدم تو غربت اینجوری دلش گرفته
یادمه وقتی اینجا بود هر وقت ناراحت بودم شب و نصفه شب بهش زنگ میزدم یا سرش خراب میشدم
آروم مینشست و به حرفهام گوش میداد
با چشمای مهربون
میذاشت هرچقدر دلم میخواد داد و هوار کنم
گریه کنم
غر بزنم
تا آروم شم
دوست خوبم الان دلش گرفته و من نمیتونم براش کاری بکنم
دلم میخواست برای کسی که در سخت ترین شرایط کنارم بود بتونم کاری بکنم اما نمیشه !!!!
........