شهریار امروز گفت که دارد ازدواج میکند
دلم ریخت
برای یک لحظه زمان و مکان برایم بی معنا شد
یک جائی ته دلم همیشه امیدوار بودم روزی دوباره داشته باشمش
تنها کسی که میدانستم مرا بی پایان و بیکران دوست دارد
تنها آغوشی که به من احساس تعلق و امنیت میداد
کسی که به عشق اش و مهرش ایمان مطلق داشتم
کسیکه مهرش را اگرچه با کلام نمیگفت اما در هر حرکتش فریاد میزد
زمانی که دیدم هنوز تنهاست با خودم دل خوش کردم
امروز دانستم برای همیشه دارم از دستش میدهم
امروز
این ساعت شاید بیشتر ازهمیشه ترسیده و تنهایم
او سهم من بود که بی هیچ تلاشی از دستش دادم
کسی مقصر نیست جز خودم
جز ترسو بودنم
کاش میشد دوباره امنیت را در کنارش احساس کنم
ای کاشی که میدانم تا همیشه حسرتش در دلم میماند
تمام این سالها با خودم گفتم روزی کسی خواهد آمد که مرا به همان صداقت و پاکی دوست بدارد
کسیکه ساعتها برایم منتظر بماند و در آخر با لبخند خوشامدم بگوید
نمیخواهم باور کنم شهریار شهر رویاهایم برای همیشه تنها رویا میماند
اگر کسی در این دنیا باشد که من به او مدیون باشم فقط اوست
چه راحت باختمش
شهریار عاشقی بود که میشد چشم را بست و به او تکیه داد و ایمان داشت در بدترین شرایط هم دستت را رها نخواهد کرد
حتی اگر به قیمت جانش باشد
دلم برایش همیشه تنگ خواهد بود