سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۵

امروز تولدم بود .
آدمهائي زنگ زدند و تبريك گفتند كه اصلا فكر نميكردم يادشون باشه
و در عوض آدمهائي كه مطمئن بودم حتما زنگ خواهند زد ازشون خبري نشد
امسال تولدم با همه سالها يه فرقي داشت
مجيد نبود كه زنگ بزنه و بهم بگه : "چطوري پيره زن؟ " !!!
****
اين روزها خيلي تلخم دلگير

دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵

هركاري ميكنم خوابم نميبره .
انگارهمين كه ميرو تو رختخواب تمام فكرهاي عالم ميان سراغم .
اين چند وقت به خيلي چيزهاي عجيب و غريب فكر ميكنم .
چيزهائي كه تا حالا هيچوقت به مغزم نيومده بودند .
زندگي رو دارم يه جور ديگه تجربه ميكنم .
از زماني كه يادم مياد عينهو اسب كار كردم
صبح رفتن و شب اومدن برام يه عادت شده بود .
كار نكردن مرتب تو اين چند وقت هم برام تجربه جديديه .
دنبال كار هم ميگردم و هم نميگردم .
هرجا كه ميرم براي مصاحبه بالاخره يه عيبي از توش در ميارم ، انگار كه از ته دل نخوام كه اين وضعيت عوض بشه . اما از طرف ديگه وضع جيبي مجبورم داره ميكنه يه تصميماتي بگيرم .
بي پولي براي من خيلي سخته . اينكه مجبور باشم با حساب و كتاب زندگي كنم و بخاطر اينكه از جيب خوردن حواسم به همه چي باشه برام يه جورائي عجيبه . كلي حركت نو تو كله مباركم دارم اما همشون ور دل همون قبلي ها موندن

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۸۵

همه چي اس ام اس ي ديده بودم جز دعا.
دعاي عربي رو پينگليش خوندن هم سخته ها