چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۳

اینا رو دیروز نوشتم
چی بهتر از این که تو یه روز بتوونی تمام اون آدمائی که دوست داری ببینی ؟ دیروز یه همچین روزی بود

نمیدونم چرا هر چی بیشتر میگذره حسم نسبت به یه چیزائی که قبلا برام مهم بوده کم رنگتر میشه . احساس میکنم یه مطالبی داره از دایره نگرانیها و ذهنیت هام دور میشه . وقتی به آدمها گوش میکنم میبینم در مورد یه چیزائی نمیتونم اظهار نظر کنم چون دیگه اصلا به اون مطلب فکر هم نمی‌کنم . یه جورائی انگار دارم یه دنیای نامرئی برای خودم میسازم تا توش اونجور که دوست دارم زندگی کنم. یه جا خوندم این نشانه افسردگی یه اما با توجه به زندگی شلوغ و پر جنب و جوشی که دارم حداقل به نظر نمیاد که افسرده باشم

عجب داستانی شده این مجله نشنال جئوگرافیک . از نادر دفعاتی یه که مطالب و صحبت های دولتمردان کشور عزیز رو میخونم و یا میشنوم و یه لبخند روی لبام میشینه . من خودم همیشه با این عربهایی که باهاشون کار میکنیم و حتی بعضی از اروپائی ها یه جور کل کل دارم . اونا دائم تو نامه هاشون مینویسن AG و من هم تو جوابیه نامه مینویسم PG و کنارش هم توی پرانتز اضافه میکنم Persian Gulf . یادمه یه بار که داشتم با یکیشون تلفنی صحبت میکردم این کل کل بصورت کلامی درامد . جوری که من تو هر جمله عمدا تا جائی که جا داشت میگفتم Persian Gulf و طرف هم که یه عرب بزرگ شده انگیس بود تکرار میکرد Arabian Gulf . فکر کنم بخاطر همین بود که در نهایت کار انجام نشد .

یه جورائی حس میکنم باید سارا حقیقت رو بدونه . اینکه آیا اینکار درست هست یا نه رو زیاد مطمئن نیستم اما من اگر خودم بودم ترجیح میدادم همه چیز رو بدونم هر چقدر هم که تلخ و زشت باشه . چند شب پیش هم بدجوری به پر و پای دوست جون پیچیدم . یه دفعه قاطی کردم و کلی کولی بازی درآوردم . هنوز هم فکر که یه جورائی حق داشتم اما زیادی دوست جون رو اذیت کردم . وقتی رسیدم تو خوونه کلی عذاب وجدان داشتم و از طرفی هم کلی احساس حق به جانبی میکردم . بدترین حس این بود که ...
ولش کن . حالا که همش گذشته . نباید بخاطر یه بچه من همه اون چیزهائی که برام مهم هستند رو زیر سئوال ببرم .

یکشنبه شب رفتم خوونه خاله جان و کلی با هم اختلاط کردیم . هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی اینطوری راحت بشینم و باهاش حرف بزنم . خیلی خوبه . خیلی خیلی خوبه که به حرفهام گوش میده هرچند که شاید خیلی از حرفهام رو قبول نداشته باشه.

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۳

خیلی چیزا هست که میخوام بگم اما نوشتنم نمیاد
در مورد سفری که دارم
در مورد کار زیاد شرکت
در مورد سارا و شهرام
در مورد خودم
در مورد دوست جون
در مورد بی حوصلگی هام
کتاب راز داوینچی
قرار آبانی ها
نامه به مامان جان
و ....
...
...
اما حیف نوشتنم نمیاد .

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۳

بی شتاب
بی انگیزه
بی غم
بی شادی
این همون Standby mode که فرهنگ گفت نیست ؟

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۳

اگر اسمم ترانه نبود ، دوست داشتم اسمم باران باشه ;)